دانه دانه موهایش، ازشاخه می ریزد با مرگ هر روز وزن نفس هایش، بیشتر می شود پاهایش، دیگر ستون نیست آغوشش، گرمی سابق را ندارد چشم هایش، دوربین شده و دستهایش، می لرزد وقتی روی صندلی چرخ دار کنج دیوار آسایشگاه تو را می بیند در سوگ جوانی Granular Her hair falls out of a branch With death every day The weight of his breaths increases His legs are no longer pillars Her arms do not have the warmth of the past His eyes are camera And his hands are shaking when On a چند کوتاه.A few short poems
سوگ زمان.In the mourning of youth
آخرین جان اسلحه.The last life of a gun
his ,the ,of ,are ,her ,دانه ,legs are ,are no ,his legs ,increases his ,breaths increases
درباره این سایت